رمان سمفونی مرگ(2)

جستجوگر پيشرفته سايت





اخبار وبلاگ


تبليغات


 بی توجه به سوالم،همونطور که شونه هام توی دستاش بود من و مثل بید لرزوند:-چرا دروغ گفتی پونیکا؟چرا؟چرای آخرش کمی اوج گرفت.گیج و منگ نگاهش کردم:-منظورت چیه سامان؟-چرا گفتی بابای بچت کیانه؟هان؟اینبار دست هام رو آزاد کرد...با درماندگی به میز تحریرم تکیه داد.چند قدمی به سمتش رفتم:-دقیقا چی و میخوای بدونی ؟-لازم نیست چیزی رو بگی تا بدونم...هم خودت،هم من خوب میدونیم پدر اون بچه منم نه کیان...موهای تنم ناگهان سیخ شد:-صدات و بیار پایین...میخوای کسی بشنوه؟میخوای بفهمن؟-بزار بفهمن...فکر میکنی میزارم یه غریبه بچه ی من و بزرگ کنه؟روی سینه اش زدم:-از کجا میدونی مال توئه؟ما که هنوز نمیدونیم.دستش رو توی هوا تکون داد:-محاله مال کیان باشه...توی این چند ماه اخیر به اندازه ی انگشتای دست هم باهاش رابطه نداشتی...درعوض میخوای برات بشمرم چند بار اومدی تو تخت خواب من؟توی این چند ماه هر روز شرکت رو میپیچوندی و میومدی هتل تا من و ببینی.پس یهو چی شد؟حالا که دیدی کارمون به جاهای باریک کشیده...با دستم جلوی دهانش رو گرفتم:-خفه شو سامان.دستم رو برداشت...گفتم:-گیریم تو راست میگی...چه انتظاری از من داری؟جلوی همه میگفتم مامان...بابا من و سامان داریم واستون بچه میاریم؟...اونوقت زنت اولین نفری بود که چشمام و از کاسه در می آورد.-خوب لااقل چیزی نمیگفتی،تا اوضاع که خوب پیش رفت بتونم به همه بگم پدر بچتم.-میدونی چقدر طول میکشه تا اوضاع مساعد شه؟تا اون موقع من شکمم اومده بالا...چنگی به موهایش زد،همیشه وقتی استرس میگرفت موهاش رو به هم میریخت:-ببینم پونیکا...یه وقت به سرت نزنه بچه رو بندازی...-نخیر...میخوام از کیان جدا شم بعد از اینکه طلاق گرفتیم،تو هم سپیده رو طلاق بده و میتونیم با هم باشیم.فقط یکم زمان میبره همین.من هیچوقت نمیخوام از دستت بدم.صورتش باز شد،دستم رو گرفت...من و به خودش نزدیک کرد...میتونستم دستش و که دور کمرم قلاب میشد حس کنم.-پس واسه ی وجود همین کوچولو بود که مامان پونیکا دو هفتست نیومده بابا سامانش و ببینه؟دختر نمیدونی تو این دو هفته چی کشیدم...فکر کردم دیگه عاشقم نیستی...دلم برات خیلی تنگ شده بود.نوازشاش برام مثل داروی خواب آور بود.انگار نه انگار همین چند دقیقه قبل داشتیم دعوا میکردیم،صورتش و نزدیک صورتم کرد و لبش رو گذاشت روی گونم و آروم آروم اون و تا روی پلکم کشید.کنترلم و از دست دادم...یکی از دستام رفت لای موهاش...روی پاشنه های کفشام وایسادم تا بتونم صورتم رو مماس با صورتش قرار بدم...لبش و بین لبام کشیدم.دستاش رو که دور کمرم بود محکم تر به هم قلاب کرد...بهش چسبیدم.یکی داشت دستگیره رو پایین و بالا می کشید.صدای سپیده بلند شد:-پونیکا اینجایی؟درو چرا قفل کردی؟وقتی وارد اتاق شدم و سامان رو دیدم برای احتیاط در رو پشتم قفل کرده بودم...به سرعت سامان رو پس زدم.لبم رو میگزیدم...هول برم داشته بود.-بیا برو تو اتاق لباسام...ما که رفتیم بیا بیرون.خم شد و دستم رو بوس کرد...انگار از وقتی فهمیده بود ازش حامله ام جراتش بیشتر شده بود...به محض اینکه سامان درو پشتش بست منم قفل درو باز کردم.-اینجایی؟چرا درو قفل کردی؟-هیچی...هیچی،ترسیدم کیان یه وقت بیاد تو اتاقم.هنوزم از تقلایی که برای بوسه ی چند لحظه پیش کرده بودم نفس نفس میزدم.-ای وای...تو چته؟چرا اینطوری نفس میکشی.-نمیدونم،اینجا خیلی گرمه فکر کنم...بیا بریم تو باغ.درحال پایین اومدن از پله ها،دور از چشم سپیده نفسم و با خیالت راحت فوت کردم بیرون.سپیده با هیجان گفت:-باورم نمیشه هنوز...چی شد به مامانتینا گفتی بارداری؟-اومدنی توی ماشین کیان تهدیدم کرد...ترسیدم کار احمقانه ای بکنه.اما حالا که مامانینا میدونن خیالم راحت تره.تمام طول شب رو از دید زدن های پر از عشق سامان و نگاه های سرشار از نفرت کیان فرار میکردم...مامانم هم اصلا دست از سرم برنمی داشت...فلان چیز بخور،بسار چیز نخور...اینجا برو،اونجا نرو... همه ی قصدش این بود که پیش دوستاش نقشِ یه مادر نگران رو بازی کنه و واقعا هم توی کارش وارد بود. حالا نه اینکه من خیلی هم به حرفش گوش میدادم!هنوز نیمه شب نشده بود...من،مامان،بابا و کیان نشسته بودیم و درست مثل یه خانواده ی گرم و صمیمی صحبت میکردیم.(گرم و صمیمی؟چقدر مضحک...)یهویی یاد صبح افتادم و رو به بابا گفتم:-راستی بابا...شخصی به نام فرامرز حبیبیان میشناسی؟بابا کمی فکر کرد و پاسخ داد:-آره اگه درست یادم باشه،سرپرست امور مالیه.چطور؟چطور رو با ترس ادا کرد.انگار متوجه نیت شومم شده بود...با بیخیالی گفتم:-اون و ستاره منشیِ کیان و اخراج کردم.چشمای کیان بیرون زد...بابا با سیبیلش بازی میکرد:-پسر خوبی بود پونیکا...چرا اینطوری میکنی؟اگه بخوای به این روال ادامه بدی توی یه سال بدون کارمند میمونیم.نمیشه که...کیان بین حرف بابا گفت:-ستاره دیگه چرا؟مثل دست راستمه.ببین پونیکا دیگه داری...کلامش رو قیچی کردم...این یکی رو بیشتر رو به مامانم میگفتم:-ستاره خیلی بی حیاست امروز که رفتم شرکت،خیلی باهام بد برخورد کرد...تازه کیانم به اسم صدا میزنه.همونطور که حدس میزدم مامانم داغ کرد:-راست میگی؟فرهاد جان گفته باشم این دختره دیگه نمیاد شرکتا.مامانم هر وقت یه چیزی از بابام میخواست تو جمع فرهاد جان صداش میکرد...بابا هم ذوق میکرد و هر کاری که بود انجام میداد:-باشه...کیان دنبال یه منشی دیگه باش.این خانومارو که میشناسی مرغشون یه پا داره.کیان چشم غره ای به من رفت:-حتما پدر جان.میدونستم محاله روی حرف بابام حرفی بیاره.توی چشماش خیره شدم...پوزخندی زدم تا بیشتر حرصش بدم.چند دقیقه بعد سامان و سپیده هم به جمع ما پیوستن...درست عین دو تا زوج عاشق دستاشون و تو هم چفت کرده بودن.سامان تا دید نگاهم به دستاشونه دست سپیده رو ول کرد و کمی از اون فاصله گرفت.میدونست چقدر روی این موضوع حساسم،حتی چند بار سر همین موضوعات پیش افتاده میخواستم رابطم و باهاش قطع کنم...خوب بیشتر وانمود میکردم میخوام ولش کنم تا اونم بیشتر نازم و بکشه.ازدواجش با سپیده بخاطره پول بابای سپیده بود.این چیزی بود که خودش همیشه میگفت...نه اینکه وضع مالی خودشون بد باشه اما یه خانواده ی کاملا معمولی بودن.توی شرکت بابای کیان مترجم مشتری های خارجی بودم...البته چند تا مترجم دیگه هم داشتیم و من بیشتر توی کارای شرکت فوضولی میکردم تا اینکه بخوام واقعا کار مفیدی انجام بدم.سپیده هم طراح کفش بود.اون برخلاف من ترجیح میداد بر اساس استعداد هایی که داشت بتونه به جایی برسه...کیان مثل تمام پسرایی که تو شرکت باباشون کار میکنن مدیر عامل بود...سامان نقاشی میکشید،طرحاشم زیاد طرفدار داشت.توی رشته ی هنر نفر شیشم شده بود و خیلی به هنرش مینازید.اصلا قصه ی من و سامان از کجا شروع شد که به اینجا کشید؟توی فکر بودم و دنبال سر آغازی میگشتم اما کیان مثل همیشه پرید وسط افکارم.نگاهش کردم...انگار که چیزی گفته باشه منتظر جواب من بود.پرسیدم:-چیزی گفتی؟با حرص بر و بر نگاهم کرد...بعد نگاهی به مامانینا کرد و لبخند زد:-گفتم دیگه بهتره بریم پونیکا جان...میدونی که تا این موقع بیدار بودن برات خوب نیست.(آره ارواح شیکمت نه که تو هم خیلی به بچه ی من اهمیت میدادی!)به جای گفتن این ها خودم رو زدم به مظلوم نمایی:-من با سپیده و سامان میام.راستش سپیده باهام یه کاری داشت...تو اگه می خوای برو.دندوناش رو از عصبانیت روی هم سابید...چشماش رو بست تا بتونه خونسردیش و حفظ کنه:-نمیشه بزارینش برای بعد؟هرچقدر به سپیده زل زدم پیام نگاهم رو نگرفت،به جاش سامان سریع گفت:-کیان ما میرسونیمش.مگه نه سپیده؟سپیده که تازه دوزاریه کجش افتاده بود سریع و با تته پته گفت:-را...راست...میگه من باهاش یه کاری داشتم.کیان اینبار خشم نگاهش و معطوف سپیده ی فلک زده کرد:-اما تا اونموقع دیر میشه...پونیکا باید زود بخوابه.سپیده مستأصل و درمانده به من چشم غره رفت،سامان بار دیگر میانجیگری کرد:-ما هم داشتیم الان میرفتیم.ابروهام و براش بالا انداختم یعنی که خیط شدی؟اون هم سریع دمش و گذاشت رو کولش و با همه خداحافظی کرد...چه رفتن به یاد ماندنی ای داشت بنده ی خدا...تا مدت ها قیافش یادم میمونه.انگار بدجوری دلش میخواست یکی و بگیره تا میخورد بزنه...خوب شد از جلو دیدش جیم زدم وگرنه اون بدبخت من بودم.مامان سرش و کرد تو گوشم:-وا...چرا همچین کردی؟انگار کیان ناراحت شد...خوب باهاش میرفتی.سرم و ازش دور کردم وزوزش زیر گوشم باعث میشد قلقلکم بیاد:-ناراحت نشد،خسته بود.هنوز یک دقیقه هم نگذشته بود که صدای زنگ اس ام اس موبایلم بلند شد.بدون اینکه نگاه کنم هم میدونستم از طرف کیانِ.اول خواستم بدون اینکه بخونمش پاکش کنم...کنجکاوی اجازه ی چنین کاری بهم نداد و وقتی موبایلم و از تو کیفم در آوردم اس ام اس رو باز کردم.خودش بود،نوشته بود:-Game on(بازی شروع شد.)گوشیم و دوباره توی کیفم گذاشتم و زیر لبی گفتم:-صبح بخیر کیان خان...تازه هنوز نمیدونی چه بازی کثیفی رو باهات شروع کردم.


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








موضوعات مطالب